به یاد برادرم ابوالفضل اسماعیلی
چهل روز گذشت حاجی جان ...یک اربعین ، یک چله ؛ بهار آمد ، زمین و زمان را لباس سبز پوشاند و ما را لباس سیاه ...
چهل روز گذشت و ما روزی چهل بار با دیدن تصاویرت بر درو دیوار ، شکستیم ، بغض کردیم و گریه سر دادیم چهل روز گذشت و ما با هر تسلیتی که گفتند ، جای خالی ات را ، بیشتر احساس کردیمچهل روز گذشت و چهلمین روز گریه رسید ...
دلمان سخت تنگ شده است برای احوالپرسی هایت ، هدیه دادن هایت ، سرزدن هایت ، تشویق ها و دلگرمی هایت ؛ دلمان تنگ شده است برای دعای فرج خالصانه ای که انگار در عصر حضور می خواندی ...دلمان سخت برایت تنگ شده است حاجی جان
می گویند خاک ، مِهر را می برد ، اما ، برای ما روز به روز داغت تازه تر می شود ، وقتی آشنا و غریبه ، نبودنت را فریاد می زنند ...
چهل روز گذشت و برادرانت معنای این واژه را کمی بهتر فهمیدند که « برادر یعنی ابالفضل ...»
چهل روز گذشت و فرزندانت ، قدر جمعه های تعطیل را بهتر فهمیدند ؛ وقتی باهم به جمکران می رفتید ...
چهل روز بود ، اما برای ما چهل سال گذشت ...
چهل روز است که پدرت ، به اندک مناسبتی ، شانه هایش می لرزد ؛ گونه هایش خیس می شود و های های گریه می کند ، پیرمرد چقدر برای شفایت دعاکرد ...
شاید تنها کسی که کمتر دلتنگی می کند مادرت باشد که در وادی السلام منتظرت نشسته است تا مقدمت را گرامی بدارد ...
چهل روز گذشت ؛ یک اربعین سپری شد ؛ همه آمدند ؛ چهلم گرفتیم اما ، هنوز باورم نمی شود که ازاین شهرو دیار رفته باشی و مارا تنها گذاشته باشی ...
تمام خوبی هایت را و تمام آنچه که بودی را ، می شد از پشت صورتهای اشک آلود مردم ، طلبه ها و بستگان خواند ؛ وقتی مردم حتی دستشان را برای پنهان کردن صورت اشک آلودشان حمایل نمی کردند ...
چهل روز است که چله نشینی کردیم با غم نبودنت ؛ چهل روز است که در جواب تسلیت مردم مهربان و طلبه های باصفا دعایشان می کنیم که : الهی که داغ برادر نبینید ...